نگاه نکن!

زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمدمرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده

زیستی را نداشت روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت :

حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی،

 خود به کوچه و برزن می روم تا همگان...

 بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی،

من زر و زیور می خواهم! مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید:

برو هر جا دلت می خواهد! زن با نا باوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده!

غروب به خانه آمد . مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟

چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد . زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟

مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید! زن باز هم

متعجب گفت : مگر مرا تعقیب کرده بودی؟ مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت:

تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم،

مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم!

 

منبع:بیداری افکار شبستر



دریافت کد صلوات شمار

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 26 مرداد 1393برچسب:, | 22:24 | نویسنده : حرف دل جامعه |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • ایستگاه صلواتی