زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمدمرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده
زیستی را نداشت روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت :
حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی،
خود به کوچه و برزن می روم تا همگان...
بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی،
من زر و زیور می خواهم! مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید:
برو هر جا دلت می خواهد! زن با نا باوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده!
غروب به خانه آمد . مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟
چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد . زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟
مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید! زن باز هم
متعجب گفت : مگر مرا تعقیب کرده بودی؟ مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت:
تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم،
مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم!
منبع:بیداری افکار شبستر
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: